شفاعت آمدم، ای دوست، دیده خود را


کز او مپوش گل نودمیده خود را

رسید خیل غمت ورنه ایستد جانم


کجا برم بدن غم رسیده خود را

به گوش ره ندهی ناله مرا، چه کنم؟


چو ناشنیده کند کس شنیده خود را

به رو سیاهی داغ حبش مکن پر رو


مر این غلام درم ناخریده خود را

چنین که من ز تو لب می گزم کم ار گویی


که مرهمی برسانم گزیده خود را

گسست رشته صبرم چگونه بردوزم


شکاف دامن ده جا دریده خود را

به چاه شوق فرو مانده ام، خداوندا


فرو گذاشت مکن آفریده خود را

پریدن دلم این بود کز توام نبرد


کنون به دام که جویم پریده خود را؟

درآی باز به تن، ای دل پر آتش من


بسوز این تن محنت کشیده خود را

ز باد زلف تو شوریده بود، ازان خسرو


به باد داد دل آرمیده خود را